همنشین از همنشین رنگ می گیرد، خوشا آنکه با تو همنشین است . . .
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه / خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
حاجی بره کعبه و من طالب دیدار / او خانه همی جوید و من صاحب خانه . . .
کیست آن پرده نشین کاینهمه افسانه از اوست
خویش از او ، دوست از او ، دشمن و بیگانه از اوست
به یکی داده خرد بر دگری داده جنون
دانش عاقل از او ، غفلت دیوانه از اوست
ستایش کنم ایزد پاک را / که گویا و بینا کند خاک را
به موری دهد مالش نره شیر / کند پشه بر پیل جنگی دلیر
جهان را بلندی و پستی تویی / ندانم چه ای آنچه هستی تویی
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...
ای بنده تو سخت بی وفایی ،
از لطف به سوی ما نیایی
هرگه که ترا دهیم دردی ،
نالان شوی و به سویم ایی
هر دم که ترا دهم شفایی ،
یاغی شوی و دگر نیایی . . .
ای بنده تو سخت بیوفایی ...
خدای من “بهشتی ” دارد، نزدیک ، زیبا ، بزرگ
و به گمانم “دوزخی ” دارد ، کوچک، بعید
و در پی دلیلی ست که ببخشد ما را
گاهی به بهانه یک دعا
یکی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می کنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می کنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می کنید! چرا این کار را می کنید؟»
تا اینکه درجایی یک دفعه خودش را بلند کرده و مثل اینکه دستش را توی گردن کسی بیندازد، دست را به حالت بغل کردن کسی حرکت داده بود و بعد از روی برانکارد روی زمین افتاده بود. همین که او را بلند کرده بودند، دیده بودند که شهید شده است!…
راوی: سیدابوالقاسم حسینی
دلم کمی خدا میخواهد ...
کمی سکوت ...
کمی آخرت ...
دلم دل بریدن میخواهد ...
کمی اشک ...
کمی بهت ...
کمی آغوش آسمانی ...
دلم یک کوچه میخواهد بی بن بست ! و یک خدا ؟!
تا کمی با هم قدم بزنیم
فقط همین ...
خداوندا